روایتی از تشییع باشکوه پیکر مطهر شهید گمنام در فولاد اکسین خوزستان
به گزارش وقت خبر، پیکر مطهر یک شهید گمنام در فولاد اکسین خوزستان تشییع و تدفین شد.
یوسف گمگشته سالهای دور و درازِ دل تنگی! سلام …
سلام بر تو مرهمِ بال و پرِ شکستهی ما … سلام برکتِ تسکینِ جانِ خستهی ما … سفر به خیر، جوان پهلوانِ ایرانی!
خوش آمدی به دلِ خرمی و ویرانی …
چه زمستانها و دی ماهها در انتظار وصلت گذشت تا امروز که به اردیبشهت حضورت مهمان شدیم و شمیم دل انگیز وصال در باغچه وجودمان شکُفته شد …
آمدنت نوید نور است؛ هُرم امید است بر تار و پود سرد زمین …
تویی که ریسمانهای مُنقطع زمین و آسمان را دگرباره گره زدی تا دلهای خسته و حزین از جیفهی بی مقدار زمین به عرش ملکوت برسد.
آمدی تا تا ابرهای دلتنگی از فراز روزهای دلواپسی هجرت کنند و عشق و ایمان … در گلدانهای خالی دل جوانه زند! آمدی تا با گُمنامی ات معجزه کنی تا ما نام و نشان مان را گُم نکنیم؛ تا قوی از همیشه، چون سرو قامت برافرازیم و از رخوت و سیاهی به درآییم!
آمدی تا خویشتنِ خویش را دَریابیم و … دُر یابیم!
چشم تا کار میکند ما را گل اشک است و نوبهار دل!
و امروز فرزندانِ روزهای حماسه و ایثار، به استقبال تو برخاسته همه تن چشم شده اند به دنبالت؛ تویی که والاترین مُکبر آزادگی هستی!
نورآفتاب با دستان پوست انداخته اش روی چهرهها میتازد. عدهای در پناه مهربانی سایهها ایستاده اند. رقص انتظار میان نگاههای منتظر بی قراری میکند. در صف صندلیهایی که کنار هم به میزبانی دعوت شدگان نشسته قاب عکس شهیدی در آغوش بانویی مُحجبه به تصویر کشیده شده است. پرچم مقدس ایران در گذار وزیدن نسیم مهر با صلابت در اهتزاز است.
چشم سر را که از روی مهمانها بگذرانی از همهی اقشار در قاب نگاهت نقش میبندد. پیر و جوان … زن و مرد … همه آماده آمده آمد به استقبال و چشم دل را که باز کنی فوج فوج ملائکه را میبینی که چه گونه بر این پیکر مطهر طواف میکنند …
جوانی کنار پرچم روی زمین نشسته است، ابروان گره خورده اش از تابش نور به هم دوخته شده اند و چشم هایش در سکوتی مبهم به نقطهای خیره مانده است؛ گویی حُزنی شیرین به کام همه نشسته و دلهای خسته شان را در یک حال و هوای واحد به انتظار نشانده است.
مهمانان زیادی در محوطهی شرکت صنایع فولاد اکسین خوزستان جمع شده اند از خانوادهی شهدا و ایثار گرفته تا رزمندههای هشت سال دفاع مقدس … از کارگر ساده شرکت تا مردان سبز پوش سپاه پاسداران، مردم معمولی چفیه به گردن آویخته … همه و همه چشم انتظار حضور میهمانی هستند که والاترین مُکبر آزادگی است!
فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان پشت تریبون میرود و با گفتن از شهید و شهادت و مظلویت مردم فلسطین در انتهای کلامش از شهید گمنامی میگوید که تنها هجده سال سن داشته و در جزیرهی مجنون تفحص شده است.
حالا فریاد آزادگی این شهید در ثانیه ثانیه زندگی مان جاری است؛ فریادی که ریشه در «هل من ناصر ینصرنی» سیدالشهدا علیه السلام دارد و امتداد آن تا گستردهترین میدان موعود است …
بالاخره انتظار پایان مییابد و ماشین حامل شهید گمنام در عطش نگاههای مشتاق وارد محوطه شرکت میشود.
همه به حُرمت این و با گامهای استوار به پیشواز میروند.
همه شور شده اند و زمزمه میکنند: “دلم گرفته .. بازم چشام بارونیه … وای … وای … وای … خبر آوردن؛ بازم تو شهر مهمونیه … وای … وای … وای … شهید گُمنام سلام! خوش اومدی مسافرِ من … خسته نباشی پهلوون! ”
شانهها به لرزه در میآیند و درهای آسمان بر اهالی خاک گشوده میشود تا هر کسی به قدر وسعش از برکت حضور این شهید پیمانه پُر کند …
عدهای سر را پایین انداخته و دستشان را چتر نگاههای غم گرفته میکنند و عده دیگر هم بی هیچ واهمهای مویه میکنند و بغض فروخورده عمر را این جا در کنار مسافر بهشتی زمین میشکنند …
گلهای سرخ محمدی در دستان مهربان کارمندان صنایع فولاد اکسین جلوه گری میکند و مهیای پیشکش به پیکر مطهر شهید میشود.
میان هیاهوی آدمهایی که سعی میکنند بهترین بهره را از این فضا ببرند نگاهم به پیکر شهید زنجیر میشود که مانند سروی بی صدا آرمیده و با طلوع واقتدار حضورش سیل جمعیت را سلام میدهد.
با خودم تکرار میکنم این جوان قرار بی قرار کدام مادر است که بی هیچ نام و نشانی به دامن خاک سپرده میشود؟ …چه قول و قراری و با چه کسی بسته است که میل آشکار شدن ندارد؟ و به کدامین عهد وفا میکند که گمنامی را، طلبیده است.
نسیم لطیفی که به نوازش چهرهها گسیل شده اینبار بر رخ سبز برگهای نخلی مینشیند که دور تا دور ماشین حامل شهید را آذین بسته است.
میان کش مکشهای ذهنم جملهی بالای پیکیر نگاهم را به خود جلب میکند: “ای شهید نامت از صفحهی این خاطره کمرنگ نشود”
چه قدر حق است این کلام…این را به سادگی از سیل حضور آدمهایی که آن همه شوق در وجودشان بود میشد فهمید.
ماشین حامل شهید میایستد جوانی از فرصت استفاده میکند و چفیه اش را به سربازی که کنار پیکیر شهید ایستاده است میدهد تا آن را برای او تبرک کند. چفیه را پس میگیرد و با پس گرفتن چفیه آن را بر روی صورتش میکشد تا غبار دلتنگی را از روی صورتش بردارد.
سربازها از ماشین پیاده میشوند و نور روی شانههای خوش اقبال شان متلالو میشود. از روبرو که نگاه میکنم تنها چند واژه روی تابوت شهید به چشم میآید؛ گُمنام … خیبر … مجنون … و در انتها یا زینب سلام الله …
قرارِ بی قرار گلهای سرخ تمام میشود و در آغوش پیکر شهید فرود میآیند و بانگ الله اکبر بر زبان جاری میشود.
تابوت شهید با شکوه تمام روی دوش مردم به حرکت در میآید و همه سعی میکنند خود را به تابوت برسانند و دستی به آن بکشند و از آن تبرک کنند.
مادر شهیدان فرجوانی به پیشواز شهید گمنام میآید و پی پذیره اش آغوش میگشاید … فریاد”لبیک یا حسین” طنین انداز میشود و اوج میگیرد. از خودم میپرسم کدام مغناطیس میتواند این حجم از آدمها را اینطور با شور و شعف به این جا بکشاند؟
چشمهای بارانی مادر میان سیاهی چادر پنهان میشود و پیکر مطهر شهید از دستان مادر به سیل جمعیت میپیوندد و خورشید از میانهی جمعیت طلوع میکند!
مردی زیر پرچم ایران ایستاده و اسفند دود میکند و چیزی زیر لب زمزمه میکند.
دقیقهها هم به تپش افتاده اند درست مثل دلهای بی قرار این مردم که دور تابوت هروله میکنند …
قامت تنیده در استخوانهای صبور پیکر شهید روی دستان مهربان مردم آرام میگیرد و به محل تدفین میرسد
جمعیت از پیکر شهید دل نمیکند، اما بالاخره پیکر را به آرامی در سراشیبی آرامگاه ابدی اش قرار میدهند و بعد از سالها حالا پیکر شهید گُمنام در منزلگاه دنیایی اش قرار میگیرد و بی تعلق به دنیا و مافیها رها میشود.
آری! رهایی، محصول دل سپردگی مردان جهاد، به عالمی فراتر از خاک است؛ محصولی که توازن عقلهای زمین را درهم میشکند …
برچسب ها :فولاد اکسین
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰